۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

شب دیجور

دور خود میچرخم؛ شرایط زندگی مجبورم میکند از نو شروع کنم، یارای هیچ کاری نیست که انگیزه ای نیست مرا....
ظاهرا زمام زندگی هیچگاه به دستم نبوده است ، و من بیهوده در این گرداب روزگار به هرسویی چنگ انداخته ام. وحالا جز خستگی و حیرت حاصلی بر نگرفته ام . کاش میشد تمام کرد این سرگردانی و چرخشهای بی حاصل را ....
چگونه به سرانجام رسانم، این راههای بی انتها و پیچ در پیچ را؟؟؟ آیا شود که این کابوس را پایانی باشد؟ وکاش خدایی بود و از این روزنه کوچک خیالم نسیمی می وزید در پایان این شب سیاه و دیجور.
.
.
.
و حالا فقط به یک چیز می اندیشم به حسینم که  وقت آمدنم چشمهایش بارانی بود ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر