دور خود میچرخم؛ شرایط زندگی مجبورم میکند از نو شروع کنم، یارای هیچ کاری نیست که انگیزه ای نیست مرا....
ظاهرا زمام زندگی هیچگاه به دستم نبوده است ، و من بیهوده در این گرداب روزگار به هرسویی چنگ انداخته ام. وحالا جز خستگی و حیرت حاصلی بر نگرفته ام . کاش میشد تمام کرد این سرگردانی و چرخشهای بی حاصل را ....
چگونه به سرانجام رسانم، این راههای بی انتها و پیچ در پیچ را؟؟؟ آیا شود که این کابوس را پایانی باشد؟ وکاش خدایی بود و از این روزنه کوچک خیالم نسیمی می وزید در پایان این شب سیاه و دیجور.
.
.
.
و حالا فقط به یک چیز می اندیشم به حسینم که وقت آمدنم چشمهایش بارانی بود ...
ظاهرا زمام زندگی هیچگاه به دستم نبوده است ، و من بیهوده در این گرداب روزگار به هرسویی چنگ انداخته ام. وحالا جز خستگی و حیرت حاصلی بر نگرفته ام . کاش میشد تمام کرد این سرگردانی و چرخشهای بی حاصل را ....
چگونه به سرانجام رسانم، این راههای بی انتها و پیچ در پیچ را؟؟؟ آیا شود که این کابوس را پایانی باشد؟ وکاش خدایی بود و از این روزنه کوچک خیالم نسیمی می وزید در پایان این شب سیاه و دیجور.
.
.
.
و حالا فقط به یک چیز می اندیشم به حسینم که وقت آمدنم چشمهایش بارانی بود ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر