امروز هوا نسبتا گرم بود. حداکثرآن 23 و کمترینش 4 درجه اعلام شده بود. چون قرار است فردا هوا سرد بشه و به نصف کاهش یابه؛ من هم از این فرصت استفاده کردم در یک تصمیم بلند پروزانه تمام لباس هام را شستم . هرچند خسته کننده بود ولی از اینکه برای چند هفته ای راحت شده ام احساس خوبی داشتم. برای اینکه دیگه کمتر مبتلا به لباس شستن بشم تصمیم گرفته ام با کت شلواربیرون برم چون رنگ شون تیره اند کمتر نیاز به شستن پیدا می کنند. نمی دونم ما مردا به این کار یعنی لباس شستن عادت نداریم یا در اصل کار شاقی هست. من همیشه موقع لباس شستن یاد زحمات زنها می افتم واقعا وظایف طاقت فرسایی به عهده شون هست. یکی از اون ها پرورش بچه است، چی در رحم و چی بعد از تولد. زحمت جسمی ش به کنار استرس های ناشی از مهر مادری که همیشه مادر را مضطرب نگه میداره از درون یک زن را متلاشی می سازه. بیچاره خانم ش.سروری، سر جلسه امتحان که صدای بچه اش را از مهد می شنید چقد بیتابی میکرد. آخرش ایستاد گفت: «استاد دیگه نمی تونم طاقت بیارم مره اجازه بته برم از بچه ام سر بزنم». چند دفعه با رفتنش مخالفت کرده بودم ولی دیگه این بار دلم نیومد؛ خلاف مقررات فرستادم بره؛ به شرط اینکه زود برگرده تا کس از مسئولین متوجه اش نشند. برگه اش را که ارزیابی کردم هنر می خواست تا بفهمی که چه نوشته. از بس کج ومعوج نوشته بود. بچه داری به کنار خانه داری، شوهر داری و از سوی دیگه مد روز زیستن یعنی تحصیل کردن، وظیفه و اشتغال دربیرون داشتن و ... را اگر کنار هم بگذاریم زیست زنان بیشتر به یک کابوس و حیرت شباهت دارد.
۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه
۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه
بدتر از مرگ
این روزها عجیب دلم گرفته. تا حالا تجربه زندگی در تبعید را داشته اید؟! بگذارید طور دیگه بپرسم تا حالا به آزدی فکر کردین؟ اصلا پیش آمده که واقعاً آزادی نداشته باشین؟ من هم زیاد شنیده بودم که آزادی عجب نعمتی است ولی هرگز درکش نکرده بودم. اینکه دلت آرزوی چیزی را داشته باشه ولی نتونی به جا بیاری یه جایی بری یا جایی بمونی. واقعاً نتونی؛ نه اینکه سخت باشه بجا آوردنش یا رفتنش یا موندنش. سلب آزادی محدود به زندان و حبس نمی شه. در خیلی جا های دیگه این قضیه اتفاق می افته وقتی محکوم به چیزی هستی یعنی آزادی نداری حالا این محکومیت میخاد زندان باشه، رفتن باشه، جدا شدن باشه، یا بیماری لاعلاج باشه و در نهایت مرگ باشه پس آزادی تو سلب شده دیگه نمی تونی چیزی را که میخای حفظ کنی یا داشته باشی. من اسم سلب ازادی را میزارم مرگ خاموش. با مرگ هیچ تفاوتی نداره. وقتی مرگ سراغ کسی میاد دیدید چقد بیتابی میکنه چقد دست وپا میزنه وانسان غیر آزاد نیز چنین وضعی داره بی تابی میکنه. به هر سویی و هرچیزی چنگ میزنه ارام وقرار نداره. یادم هست دو نفر از آزادشدگان از زندان که از طریق اردوگاه مخوف سفید سنگ از ایران طرد می شدند در محوطه بازداشتگاه با چنان سرعتی برای مدت چندین ساعت در حال گفت و شنود دور میزدند که باعث تعجب من وهمراهان شده بود یکی از کسانیکه با این وضعیت آشنا بود می گفت این نشان از عادتی است که آنها در زندان داشته اند. و من میگم این نشان از تلاشی است که به صورت ناخود آگاه جهت خلاصی از بند به خرج می داده اند. به عبارت دیگه بی تابی یک انسان دربند چنین است. آیا تا به حال به حیواناتی چون شیر در قفس های باغ وحش توجه داشته اید که چه بیقرار و سریع به دور قفس خود می چرخند؛ انسان غیرآزاد نیز چنین است؛ دربند بودن شبیه همان دست و پا زدن مریض در شرف مرگ است. اما بد تر از آن چرا که بیمار برای لحظاتی تقلا میکند ولی انسان دربند ممکن است سالهای سال به هرچیزی چنگ بزند . کشنده تر از همه وقتی است که تمام امید خود را از دست بدهد و تسلیم سرنوشت شود.
شاید متوجه شده باشید که از چی دلم گرفته، از اینکه نمی تونم آنگونه که خودم میخام یا هرجا که خودم میخام زندگی کنم یا هر وقت خودم میخام برم یا بمونم . درست است که محبوس نیستم ولی مجبور که هستم ....
۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه
راههای بی انتها
از اول هفته تا حالا نصف روز تعطیل بودم. اما در عوض در گیر بعضی کارهای نا خواسته شدم که فکر میکنم اگر تعطیل نبودم بهتر می بود. یعنی شاگردان دختر کلاس هام به من رو آوردند که براشون لب تاب بخرم. 5 نفر می شدند که هرکدام با وسع مالی متفاوت مصمم شده بودند که به تکنولوژی روز مجهز شوند. البته این کار می بایست زود تر از اینها اتفاق می افتاد، چون پسرها دو یا سه سال جلوتر به این کار دست زده بودند. تاخیر دختران در این خصوص متاثر از وضعیت محافظه کارانه کل زندگی آنهاست؛ نشان از کم تحرکی اجتماعی، فکری و اقصادی شان. خب بالاخره همین قدر هم که به تکاپو افتاده اند جای شکرش باقی است. اگر کسی تغییرات را در جامعه امروزی افغانستان رصد کند تحرک فرهنگی، فکری، اجتماعی را به خوبی مشاهده خواهند کرد که برای یک پژوهش گر علوم اجتماعی و یا برای یک مورخ معاصر، بسیار مناسب به نظر می رسد.
نکته دیگر اینکه عامل این تغییرات چه چیزی می تونه باشه؟ آیا آنگونه که برخی ادعا کرده اند رسانه ها با فیلم های غربی است؟ یا فراگیر شدن آموزش؟
به نظر می رسد به سبب درک نازل بانوان در افغانستان و کنترل شدید فرهنگی و مذهبی حاکم بر جامعه، رسانه ها نقش محدودی در تحرکات و تغییرات اجتماعی دارند. آنچه حرف اول و آخر را در این خصوص بازی میکند آموزش است که باعث توسعه بینش و دیگر اندیشی و پیدا نمودن تجربه جدید از زندگی و فکر وطرز فکر در آنها خواهد شد. به طور مثال در کلاس تاریخ وقتی صحبت از اقدامات مثبت یا منفی خلیفه دوم میکردم چون این مساله برایشان یک حرف و مساله جدید می آمد بی تابی شان را در اینکه با این ایده نو چگونه برخورد کنند، رد کنند یا بپذیرند؟ یا نسبت به من که چنین ایده های مخالف باورهای سنتی شان مطرح میکردم با چه چشمی بنگرند دچار بهت زدگی و حیرت شده بودند. ولی از چشم هایشان برق اشتیاق به چنین مباحثی را می شد به وضوح دید و به عمق تفکر شیرینی که فرو می رفتند پی برد: اندیشه ای جدید و اینکه حقیقت چیست و راههایی متعدد به غیر ازآنچه به آن مانوس بودند چه بی انتهاست...
نکته دیگر اینکه عامل این تغییرات چه چیزی می تونه باشه؟ آیا آنگونه که برخی ادعا کرده اند رسانه ها با فیلم های غربی است؟ یا فراگیر شدن آموزش؟
به نظر می رسد به سبب درک نازل بانوان در افغانستان و کنترل شدید فرهنگی و مذهبی حاکم بر جامعه، رسانه ها نقش محدودی در تحرکات و تغییرات اجتماعی دارند. آنچه حرف اول و آخر را در این خصوص بازی میکند آموزش است که باعث توسعه بینش و دیگر اندیشی و پیدا نمودن تجربه جدید از زندگی و فکر وطرز فکر در آنها خواهد شد. به طور مثال در کلاس تاریخ وقتی صحبت از اقدامات مثبت یا منفی خلیفه دوم میکردم چون این مساله برایشان یک حرف و مساله جدید می آمد بی تابی شان را در اینکه با این ایده نو چگونه برخورد کنند، رد کنند یا بپذیرند؟ یا نسبت به من که چنین ایده های مخالف باورهای سنتی شان مطرح میکردم با چه چشمی بنگرند دچار بهت زدگی و حیرت شده بودند. ولی از چشم هایشان برق اشتیاق به چنین مباحثی را می شد به وضوح دید و به عمق تفکر شیرینی که فرو می رفتند پی برد: اندیشه ای جدید و اینکه حقیقت چیست و راههایی متعدد به غیر ازآنچه به آن مانوس بودند چه بی انتهاست...
۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه
فرهنگ «مست مصرفی»
پیر زن وقتی سر صحبت را با خانم های بغل دستی باز کرد کار را به معارفه کشاند. از«ورس» بامیان بود و به قول خودش از «مردمای زامت کش و بلا دیده».
مخاطب هم خود را از «شارستان» معرفی کرد. پیر زن خندید و گفت: «پس شما از مردمایی استید که لباس قاغذی و کَوش نوک تیز موپوشند و قروت را دو برابر سر ما سودا موکنن ....» و ادامه داد که مردم شارستان بسیار «بی کمر» استن( کنایه از تنبلی و بی حوصلگی)، «تای توت می خوابن و دانشان را واز میلن که توت خودشی منه دانشون بوفته».
صحبت های پیر زن باعث خنده مسافرا و تامل من گشته بود. در ادامه نطقهای شوخی و جدی اش، بحث را کشاند به فرهنگ بد مصرفی. پیر زن از عبارت «مست مصرفی» استفاده میکرد.علت عقب ماندگی افغانها را از بی سوادی و بی تدبیری شان میدانست؛ معتقد بود هرچه گیرشان می آید یک روزه خرج میکنند:«پیرن یخن قاق را به قیمت سه هزار اوغانی می خرن فقط یک دفه موپوشن، چون از مد افتیده». برای پیر زن جای سوال بود که چرا چیزی «ای قد زود از مد می افته، ای قد برایش پول میتن»
برای تایید حرفاهایش از دختر خارجی نقل قول میکرد که در دوران مهاجرت به پیرزن توصیه کرده بود که تمام دخل و خرجش را با جزئیات باید ثبت و ضبط بکند. پیر زن علت پیشرفت خارجی ها را همین زندگی هوشمندانه آنها میدانست؛ چیزی که باید افغانها آن را کسب کنند و از مست مصرفی دوری.
فساد اداری
امروز یکی از معاونان ریاست معارف هرات در مرکز آموزشی ما آمده بود. البته از باب ادای وظایف اداری و تفتیشی
یادم نیست صحبت از چی و کجا شروع شد که بالاخره کشید به بحث مسایل ساختن تعمیرات مکاتب و مدارس مربوط به معارف. وی مثال میزد که به خاطر عمق فساد و ارتشاء از ساخت تعمیر جدید لیسه جامی شریف منصرف شده اند. میگفت قبلا به سادگی در یک رقابت مناقصه ای آزاد، شرکت ها در مجلس حضوراً پیشنهادات خود را می دادند ولی حالا با تغییر قانون، ادای خارجی ها در می آرند و داوطلبان رقابت باید فرم هایی را پر کنند و پیشنهادشون را کتباً تحویل بدهند تا مسئولین خودشون برنده نهایی را اعلام کنند اما به عقیده ایشون خبر ندارند که طرف با مسئولین مربوطه پروژه تبانی کرده اولا قیمت ها را هماهنگ با دیگر شرکت ها بسیار گزاف گفته و ثانیاً با خرید اطلاعات رقباء با اندک تخفیف برنده اعلام می شوند. وی می گفت که در خصوص لیسه جامی اختلاف قیمت ها با واقعیت به گونه ای بوده که از خیر ساختش مکتب گذشته اند. خلاصه ایشان تصویر سیاهی از نفوذ فساد در کشور و به خصوص معارف ترسیم نمود. قصه پر دردش که به اینجا رسید، من درمان را پیشنهاد کردم که عبارت بود از راه حل بلند مدت و کوتاه مدت. در بلند مدت صحبت از فرهنگ سازی را مطرح کردم اینکه قبح ارتشاء درفرهنگ مردم دوباره باید احیاء بشه که فقط کار معارف و رسانه ها و نویسندگان هست. راه کوتاه مدتش هم این است که در راس یک نهاد قدرت مند چند نفر انسان سالم و پاک گذاشته بشه و با حمایت های همه جانبه قانونی برخورد فیزیکی با این مساله در سطح کشور صورت بگیره. برایش از برگزاری سمینار های علمی جهت ریشه یابی و تعلیل این مساله و ارائه راهکارهای عالمانه از سوی کارشناسان صحبت به میان آوردم و این که نشریات متعلق به معارف باید در این خصوص برنامه و صفحه ویژه اختصاص بدهند .... خلص کلام اینکه علیرغم نظر ایشون که صحبت از تغییر نسل و رویکار آمدن نسل جدید میکرد، مشکل را در تبدیل شدن فساد اداری به عنوان یک ارزش قلمداد کردم که با تغییر نسل نیز قابل حل نیست چون فرهنگ منتقل می شود....
یادم نیست صحبت از چی و کجا شروع شد که بالاخره کشید به بحث مسایل ساختن تعمیرات مکاتب و مدارس مربوط به معارف. وی مثال میزد که به خاطر عمق فساد و ارتشاء از ساخت تعمیر جدید لیسه جامی شریف منصرف شده اند. میگفت قبلا به سادگی در یک رقابت مناقصه ای آزاد، شرکت ها در مجلس حضوراً پیشنهادات خود را می دادند ولی حالا با تغییر قانون، ادای خارجی ها در می آرند و داوطلبان رقابت باید فرم هایی را پر کنند و پیشنهادشون را کتباً تحویل بدهند تا مسئولین خودشون برنده نهایی را اعلام کنند اما به عقیده ایشون خبر ندارند که طرف با مسئولین مربوطه پروژه تبانی کرده اولا قیمت ها را هماهنگ با دیگر شرکت ها بسیار گزاف گفته و ثانیاً با خرید اطلاعات رقباء با اندک تخفیف برنده اعلام می شوند. وی می گفت که در خصوص لیسه جامی اختلاف قیمت ها با واقعیت به گونه ای بوده که از خیر ساختش مکتب گذشته اند. خلاصه ایشان تصویر سیاهی از نفوذ فساد در کشور و به خصوص معارف ترسیم نمود. قصه پر دردش که به اینجا رسید، من درمان را پیشنهاد کردم که عبارت بود از راه حل بلند مدت و کوتاه مدت. در بلند مدت صحبت از فرهنگ سازی را مطرح کردم اینکه قبح ارتشاء درفرهنگ مردم دوباره باید احیاء بشه که فقط کار معارف و رسانه ها و نویسندگان هست. راه کوتاه مدتش هم این است که در راس یک نهاد قدرت مند چند نفر انسان سالم و پاک گذاشته بشه و با حمایت های همه جانبه قانونی برخورد فیزیکی با این مساله در سطح کشور صورت بگیره. برایش از برگزاری سمینار های علمی جهت ریشه یابی و تعلیل این مساله و ارائه راهکارهای عالمانه از سوی کارشناسان صحبت به میان آوردم و این که نشریات متعلق به معارف باید در این خصوص برنامه و صفحه ویژه اختصاص بدهند .... خلص کلام اینکه علیرغم نظر ایشون که صحبت از تغییر نسل و رویکار آمدن نسل جدید میکرد، مشکل را در تبدیل شدن فساد اداری به عنوان یک ارزش قلمداد کردم که با تغییر نسل نیز قابل حل نیست چون فرهنگ منتقل می شود....
۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه
جبر زمان
این روزا نا خواسته در گیراندیشه در مورد جبر زمان شده ام .
این مساله با سوال یکی از محصلین که پیامک داده بود شروع شد. تا این که دیشب به
طور جدی در باره اش اندیشیدم. قضیه از این قرار است که همسرم، پشت اسکایپ برام خبر
داد که سوغاتم را خوشش نیامده ودورانداخته و این شد که به عبث بودن ناله هایم از
تنهایی و دوری از خانواده تردید کردم و به فکر فرورفتم و خاطرات یک دهه زندگی را
در ذهنم مرور، اینکه کجا بودم، چی شدم و کار مان به کجا کشیده و مهمتراینکه آیا متاثراز
جبر زمانم و تقدیر؟ خوشبختی با ما قرابتی ندارد و بیگانه است؟ که اگر چنین است آسوده
زیست کنیم وپی خوشبختی را در دوندگی مکرر و پایان ناپذیر نبینیم؟
۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه
تنهایی
هم اتاقیم امروز صبح به حالی به ما داد.
بنده خدا خیلی پرخوره. چند روزه که وضعیت تغذیه مون چندان
مطلوب نیست. دیشب ماکارونی بود وروز قبلش هم برنج با خورش نخود، اصلاً طعم نداشت.
رفیقم با تمام پر اشتهایی اش نصف غذاش را بیشتر نتونست بخوره. تقریبا یه هفته است
این وضعیت ادامه داره. برای همین امروز صبح که بیدار شد پیشنهاد یه صبحانه مقوی را
داد. قبول کردم برای تهیه اش دوتایی راه افتادیم. بعد از چند لحظه تخم مرغ، پیاز
سیب زمینی ، روغن و نون آماده شد. و نیم ساعت بعد یک معجونی که بیشتر اون را سیب
زمینی تشکیل میدادروی سفره بود. خودش با ولع
خورد ولی من چندان میلم نکشید. بقیه اش را براش رها کردم. حالا هم گرسنه ام شده،
غذا تو یخچال هست، همون غذای دیروزی، برنج و نخود ولی تنهام حس خوردن و آماده کردن
وجود نداره. هوا هم که سرده و بیرون رفتن مشکل و این مزید بر علت شده ببینم کی
مغلوب گرسنگی میشم..........
۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه
تب نوشتن
دیروز
چهار شنبه بالاخره انترنت خونه مون بعد از چندین ماه دوباره فعال گردید. تونستم با
خانواده از طرق اسکایب تماس بگیرم. دخترم که صنف 7 مکتب هست، برام در سفر قبلی قول
داده بود داستان بنویسه. برای اینکه چیزی برای گفتن داشته باشم نوشته اش را ازش
جویا شدم. دو داستان برام فرستاد. برای اینکه مایه تشویقش بشه یکی از اونها را در
این جا ضمیمه میکنم:
سرآغاز
قبلاً یعنی چند ماه یا شایدم نزدیک به یک سال جلوتر یک وبلاگی ساختم با عنوان در امتداد زمان. منظورم این بود که نتیجه مطالعات و تحقیقات خود را در آن قرار بدم؛ البته همین کار را هم کردم چند مقاله درآن قرار گرفت ولی به مرور کمتر ازش سرزدم چندیست که اصلا ازش خبری ندارم. شاید هم مسدود شده باشه.علت این تاخیرات گرفتاریم در فیسبوک بود. البته این صفحه را هم که ایجاد کرده ام به خاطر فیسبوک هست؛ با این توضیح که قبل از توسعه شبکه های اجتماعی مانند فیسبوک مردم بیشتر مطالب و نوشته های خود را با استفاده از وبلاگ ها به اشتراک میگذاشتند. اما با عالمگیر شدن فیسبوک مردم هم وقت وهم مطالب شان را بیشتردرآنجا صرف میکنند که البته محاسنی دارد و معایبی. از جمله عیب های آن را می تونیم کم محتوا و عوام پسند بودن مطالب مندرج در فیسبوک ذکرکنیم. بیشترهدف کاربران شبکه های اجتماعی لایک و کامنت بیشتر گرفتن از مطالبشان است. لذا نوشته ها جنبه غیر جدی و سرگرمی بیشتر یافته که با هدف اصلی وبلاگ ها که توسعه اطلاعات باشد مغایرت دارد. این شد که دوباره به عالم وبلاگ برگشتم.امیدوارم یادداشتهایم در اینجا جنبه جدی تری پیدا کند ولو خواننده ای نیابد ولی برای من که هدفم ثبت ایده ها و اندیشه هایم از زوال است مفید خواهد بود.
اشتراک در:
نظرات (Atom)