۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

بدتر از مرگ

این روزها عجیب دلم گرفته. تا حالا تجربه زندگی در تبعید را داشته اید؟! بگذارید طور دیگه بپرسم تا حالا به آزدی فکر کردین؟ اصلا پیش آمده که واقعاً آزادی نداشته باشین؟ من هم زیاد شنیده بودم که آزادی عجب نعمتی است ولی هرگز درکش نکرده بودم. اینکه دلت آرزوی چیزی را داشته باشه ولی نتونی به جا بیاری یه جایی بری یا جایی بمونی. واقعاً نتونی؛ نه اینکه سخت باشه بجا آوردنش یا رفتنش یا موندنش. سلب آزادی محدود به زندان و حبس نمی شه. در خیلی جا های دیگه این قضیه اتفاق می افته وقتی محکوم به چیزی هستی یعنی آزادی نداری حالا این محکومیت میخاد زندان باشه، رفتن باشه، جدا شدن باشه، یا بیماری لاعلاج باشه و در نهایت مرگ باشه پس آزادی تو سلب شده دیگه نمی تونی چیزی را که میخای حفظ کنی یا داشته باشی. من اسم سلب ازادی را میزارم مرگ خاموش. با مرگ هیچ تفاوتی نداره. وقتی مرگ سراغ کسی میاد دیدید چقد بیتابی میکنه چقد دست وپا میزنه وانسان غیر آزاد نیز چنین وضعی داره بی تابی میکنه. به هر سویی و هرچیزی چنگ میزنه ارام وقرار نداره. یادم هست دو نفر از آزادشدگان از زندان که از طریق اردوگاه مخوف سفید سنگ از ایران طرد می شدند در محوطه بازداشتگاه با چنان سرعتی برای مدت چندین ساعت در حال گفت و شنود دور میزدند که باعث تعجب من وهمراهان شده بود یکی از کسانیکه با این وضعیت آشنا بود می گفت این نشان از عادتی است که آنها در زندان داشته اند. و من میگم این نشان از تلاشی است که به صورت ناخود آگاه جهت خلاصی از بند به خرج می داده اند. به عبارت دیگه بی تابی یک انسان دربند چنین است. آیا تا به حال به حیواناتی چون شیر در قفس های باغ وحش توجه داشته اید که چه بیقرار و سریع به دور قفس خود می چرخند؛ انسان غیرآزاد نیز چنین است؛ دربند بودن شبیه همان دست و پا زدن مریض در شرف مرگ است. اما بد تر از آن چرا که بیمار برای لحظاتی تقلا میکند ولی انسان دربند ممکن است سالهای سال به هرچیزی چنگ بزند . کشنده تر از همه وقتی است که تمام امید خود را از دست بدهد و تسلیم سرنوشت شود. 

شاید متوجه شده باشید که از چی دلم گرفته، از اینکه نمی تونم آنگونه که خودم میخام یا هرجا که خودم میخام زندگی کنم یا هر وقت خودم میخام برم یا بمونم . درست است که محبوس نیستم ولی مجبور که هستم ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر