۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

تب نوشتن

دیروز چهار شنبه بالاخره انترنت خونه مون بعد از چندین ماه دوباره فعال گردید. تونستم با خانواده از طرق اسکایب تماس بگیرم. دخترم که صنف 7 مکتب هست، برام در سفر قبلی قول داده بود داستان بنویسه. برای اینکه چیزی برای گفتن داشته باشم نوشته اش را ازش جویا شدم. دو داستان برام فرستاد. برای اینکه مایه تشویقش بشه یکی از اونها را در این جا ضمیمه میکنم:

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.دخترکی مهربان به نام هادلی با مادر و خواهر ناتنی زندگی می کرد. اسم خواهراو پورشا بود. هادلی وقتی که به بیرون می رفت پیرزنی را دید که بسیار گرسنه بودهادلی غذای خود را با پیرزن تقسیم کرد. پیرزن از هادلی تشکر کرد و به او گفت تو می توانی از من سه چیز بخواهی  دخترکگفت: من اول می خواهم زیبا باشم ودوم اینکه مهربان و خوش اخلاق باشم و سوم اینکه مقدار هم پول داشته  باشم پیرزن مهربان حرف های هادلی قبول کرد هادلی خوشحالشد او در راه پادشاه را دید پادشاه از او خیلی خوشش آمده بود دخترک به خانه رفت و مادرش به او گفت چرا تو از قبل زیبا تر شدی  و چرا اینقدر در کیسه ی تو پول است هادلی تمام ماجرا را تعریف کرد مادر پورشا از دختر خود خواست که به هما ن مکان پیرزن برود به پورشا زیاد به او غذا داد پورا خیلی بد اخلاق بود پورشا پیرزن را دیدپیرزن به پورشا گفت کمی از آن غذایت به من بده پورشا قبول نکرد وخود تنها غذا خورد ورفت پیرزن برای پورشا آرزو کرد که هر دقیقه  زشت وزشت تر می شد در راه همه به او بد بد نگاه می کردن او  به خانه رسید مادر او به پورشا گفت چرا اینقدر زشت شدی هادلی گفت ممکن است به پیرزن بد کرده باشی پورشا گفت نه پس چرا اینقدر زشت شدی پورشا گفت به پیرزن غذا نداده ام ممکن است او آرزو کرده که من زشت تر شوم بعد چند دقیقه پادشاه با خدمتکارانشان به خانه هادلی آمدند پادشاه از هادلی خواستکاری کرد هادلی با پادشاه به قصر رفت پادشاه با هادلی ازدواج کردمادر و خواهر هادلی در خانه ی تنگ و تاریک زندگی کردن ولی پورشا حاضر به کار کردن نبود چون خیلی تنبلی می کرد مادرش نمی دانست که باید با آن دختر چه کار کند وهادلی از زندگی در قصر رازی بود هادلی با پادشاه به خوبی و خوشی زندگی کردند.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر